
خاطره شهادت شهید انعام الله انعام رحمه الله/ قسمت اول
نویسنده: م. رضوان الله فیضانی
ترجمه: م. طارق
مانند روزهای گذشته در آن روز نیز جهت درس خواندن به مدرسه آمد. لباسهای سفیدرنگ به تن داشت. از کلاه جگریرنگ قندهاری پوشیده بود کتابها را در بغل داشت و تبسم زیبا بر لبانش نقش بسته بود. بعد از سلام و احوالپرسیِ مختصر راجع به امور خانواده، درسش را شروع کردم.
در میان درس چند بار در جلوههای چهره نورانیاش فرو رفتم. رنگ چهرهاش نسبت به هر روز دیگر زیباتر شده بود در تمام زندگیام او را همچین پرنور ندیده بودم. درسش به پایان رسید بعد از مجلس مختصر به او اجازه دادم. وقتی به راه افتاد چشمانم از پشت سر خیرهاش شدند. سایر طلاب نیز مشغول تماشای او بودند و با خود میگفتند: ” نعتخوان مشهور انعام الله انعام همین است؟”
قلبم گویا به او اجازه رفتن نمیداد در دل گفتم کاش امروز او را با خود در مدرسه نگه میداشتم. از معرض دیدم ناپدید شد اما قلبم به شکل الهامگونهی احساس درد و رنج میکرد با زبان حال چیزی زمزمه میکرد که من مفهومش را درک نمیکردم. هرگز تصور نمیکردم که آخرین دیدار ما باشد و برای همیشه از دیدن چهره نورانیاش محروم شوم. در آن زمان من نیز یک تن از طلاب مدرسه بودم که برخی از کتابهای فنون را میخواندم.
نور چهرهِ روز آهسته آهسته ناپدید میشد گویا قرص آفتاب در برابر طلوع مهتاب از تساهل کار میگیرد و نوبت چرخش را به او میسپارد. شب را با دغدغه سپری کردم صبح قبل از آغاز درس، فضای مدرسه را غوغای شبیخون زدنِ دشمن بر “کمپ شمشتو” پر کرده بود. با شنیدن این سر و صدا برادر ما (مولوی عرفان الله عرفانی) با خانه در تماس شد که راجع به شبیخون دشمن چیزی بشنود اما خانه در جریان نبود. تا تماس بعدی از ما مهلت خواست. در تماس بعدی از خانه گفته شد تعداد نظامیان بسیار زیاد است و تمام کمپ را در محاصره قرار دادهاند.
بعد از وقفه کوتاه دوباره زنگ تلفن به صدا درآمد. انعام الله با مولوی عرفان الله صحبت میکرد. عرفانی پرسید: کجا هستی و وضعیت چطور است؟
انعام الله جواب داد: در حال مبارزه با دشمن هستیم آتش جنگ خوب داغ شدهاست. صداهای ملکوتی تکبیر از طریق تلفن شنیده میشد. نعرههای “اسلام زنده باد” در فضا میپیچید. صدای اسلحههای سبک و سنگین نیز به گوش میرسید. از قضای روزگار انعام الله در آن روز تلفن خانه را با خود برداشته بود.
من خشمگین شدم تلفن را از دست عرفانی صاحب گرفتم و شروع به صحبت کردم. از لحن تند و سخنان پرخشم کار گرفتم با صدای سرشار از غضب به او گفتم زود خانه برگرد.
او در حالی پاسخ داد که خشم سراپا وجودش را فرا گرفته بود. دندانهایش را میفشرد و میگفت: چه قوم بیغیرتی است!! در برابر سنگهای ما تاب مقاومت نیاوردند و در حال فرار هستند. دوباره به او گفتم زود خانه برگرد که مشکلی رخ ندهد.
بعد از آن تلفن را قطع کردم. زنگهای درسی شروع شدند. محل تدریس استاد در مسجد بود در مجلس درس نشستم اما قلبم احساس ناراحتی میکرد. نقشهی چاپه و جنگ دشمن در ذهنم مزاحمت ایجاد کرده بود. درس شروع بود اما ذهن و فکرم مشغول نقشه بود. شاید ۵ دقیقه گذشته باشد که دروازه مسجد نیمهباز شد و دوستی اشارهام کرد. او شهید حافظ هارون تقبله الله بود به محض اینکه چشمم به شهید هارون خورد ضربان قلبم شدت گرفت با خود گفتم حتماً حادثهای رخ داده است. مخفیانه از مجلس درس بدون اجازه کنار رفتم و مسجد را ترک کردم.
حافظ هارون تقبله الله تا اداره مدرسه همراهیام کرد اما چیزی نگفت. وقتی به اداره داخل شدم عرفانی صاحب نشسته بود. چهرهاش کاملاً رنگ دیگر گرفته بود. بدون مقدمه گفت:
_ او که شهید شد!
_ منظورت کیست؟
_ انعام الله.
با شنیدن اسمش عضلات بدنم سست شدند بیاختیار ” انا لله و انا الیه راجعون” گفتم.
ادامه دارد انشآءالله …