
خاطره شهادت شهید انعام الله انعام رحمه الله/ قسمت سوم
نویسنده: م. رضوان الله فیضانی
ترجمه: م. طارق
بعد از ظهر چند تن دوستان از مدرسه تشریف آوردند. گفتند چه خدمتی انجام بدهیم؟ در پاسخ به آنان گفتم: تا هنوز نیاز به هیچ خدمتی نیست منتظر باشید که جسد شهید را تحویل دهند. جسد شهید تا آن لحظه دست نظامیان بود.
خوب به یاد دارم که من در آن روز تلفن نداشتم. ظهرِ آن روز تلفن مولوی عرفانی را برای مدت کوتاهی با خود برداشتم از افغانستان، عربستان سعودی، دبی، ایران و … افراد بیشماری تماس میگرفتند. بهمحض اینکه با یک نفر صحبتم تمام میشد شخص دیگری در تماس میشد. هر کس میپرسید مگر حقیقت دارد که بلبل باغ ترنم انعام الله انعام شهید شده است؟ وقتی از طرف من پاسخ مثبت دریافت میکرد بغض و گریه گلویش را پر میکرد و تلفن را قطع مینمود. من تعجب کرده بودم که این برادران مخلص در مدتزمانِ کوتاه و حساس چگونه شماره تلفن ما را پیدا میکردند!
دردآورترین غروب زندگیم را آن روز مشاهده میکردم. مردم دسته دسته گردهم میآمدند و کوچه از عبور و مرور مردم پر شده بود. آوردنِ جسد شهید را لحظهشماری میکردیم که ناگهان صدای دردآور آمبولانس به گوش رسید. آمبولانس به کوچه ما داخل شد و راه خانه ما را در پیش گرفت. من حیران بودم که انعام الله را در حالت شهادت چگونه نگاه کنم!!
آمبولانس به خانه رسید. مردم طوری بر آمبولانس هجوم آوردند که من فرصت نگاه کردن یا پائین آوردن شهید انعام الله را نیافتم. با صد دلهره و اضطراب به سویش نزدیک شدم و چهره زخمی شهید انعام الله را نگاه کردم. قلبم دردی احساس کرد و زود به زمین تکیه دادم اما صدای ملکوتی تکبیر که مردم آن را با حمل شهید همزمان بدرقه میکردند خیلی زیاد متاثرم کرد. بعد از نشستن کوتاه دوباره همت کردم به سویش نزدیک شدم و او را به خانه بردم.
خانه از زنان پر بود. مادران غیور، پیر زنان و حتی نامزدان مجاهدان و شهدای کمپ به خانه ما آمده بودند. در تمام خانه جای نهادن قدم خالی نبود. اینکه ما در غربت به سر میبردیم و فرش زیاد نداشتیم اکثر خواهران روی زمینِ خاکآلود نشسته بودند. خداوند حیا و عزت شان را محفوظ نگه دارد در روزِ بسیار پراندوهی به تسلیت و تعزیت خانوادهام تشریف آورده بودند خداوند در دنیا و آخرت به آنان پاداش نیک بدهد.
چشمان شهید انعام الله باز بود. بر روی چهارپایی گذاشتهاش بودیم. مادرم کنار چهارپاییاش نشست دست پرمهر مادری را بر سرش کشید و صدای گریهاش به طور کلی خاموش شد. حالا نوبت گلایهها بود با صدای پردردش خطاب به انعام الله میگوید:
خیلی بیوفایی کردی که من را تنها گذاشتی. چرا از من سبقت گرفتی!؟
آن لحظه نیز خیلی دردآور بود بعد از سخنان دردآور مادرم، شهید انعام الله چشمانش را بست و برای همیشه خمار شد.
رنگ آفتاب به طور کامل تغییر کرده بود گویا او نیز با غروب انعام الله تصمیم داشت غروب کند که ما انعام الله را از خانه بیرون کردیم و با بدرقه صدای تکبیر به خانه همسایه آوردیم. مردم زیادی به دیدارش آمده بودند که اکثرشان علما، مجاهدین و طلاب مدارس دینی بودند.
متصل بعد از غروب آفتاب او را احتیاطاً غسل دادیم. بعد از غسل چهرهاش نور دیگری گرفت. مشوره شد که جنازهاش را کجا و در چه وقت ادا کنیم. هر شخصی نظری داشت. من گفتم جنازهاش را صبح در روشنایی میخوانیم زیرا مردم از نقاط دوردست تشریف میآورند. بعد از آن من به کاری مصروف شدم دیدگاه بزرگان تغییر کرده بود که بعد از نماز عشا نماز جنازه را ادا کنند زیرا از یک طرف تصمیم رفتن به کابل گرفته شده بود و از طرف دیگر روزهای زمستان بسیار کوتاه بودند.
غالباً بعد از نماز مغرب در یک و دو مسجد جهت ادای نماز جنازه اعلان صورت گرفته بود. در این مدت کوتاه رسیدگی به جنازه کار آسان و سادهی نبود اما باز هم در مسجد نعمان بن ثابت رضی الله تعالی عنه چنان ازدحام و شلوغی بود که مردم تصورش را نمیکردند. در میان کوچه نیز صفهای نماز جنازه ایستاده بودند. خودم از اینرو نتوانستم در نماز جنازه شرکت کنم که وضعیت زنان خانواده خیلی زیاد خراب بود. غیر از من کسی در خانه نبود که از آنان مراقبت نماید.
ادامه دارد انشآءالله …